دياناي مندياناي من، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

💗دياناي دوست داشتني💗

مهد کودک آیا ؟؟؟

ترم جدیدم شروع شده و تمام دلنگرانیم از روزهاییه که باید از صبح تا غروب برم دانشگاه . خدای من آیا کار درستی میکنم دارم ادامه تحصیل میدم؟ اصلا" نمیدونم باید توی این شهر غریب دیانارو چیکارکنم یکی دو ساعتم نیست اخه صبح تا عصره!!!! آیا مهد این همه مدت طاقت میاره؟ خدا کنه غذا بخوره :( دیانا و دوستاش.چند روزی از هفته توی چند ماه اول زندگیت میذاشتمت پیش ستایش خانم  و زهرا کوچولو میموندی تا کلاسم تموم بشه و بیام دنبالت حسابی ازت مراقبت میکردن... یه چند باری هم رفتی پیش ثنا جون اونجارو هم دوست داشتی البته یکی دو بار گریه کردی و نمیخواستی از من جدا بشی. اینم ثنا جون که دیانا بعد از دیدنش تا دو سه روز اسمش ورد زبونشه.فکر کنم که دلش ...
20 اسفند 1392

کلمات جدید

الان ساعت 3 صبحه و من در حال نوشتن برای دختر مهربونم هستم و فرشته کوچولوی من تو خواب نازه.خوابای خوب ببینی دختر عزیزم.... چند ساعتی هست که وارد بیستم اسفند شدیم 9 روز بیشتر به عید باقی نمونده!!! و من اومدم اینجا تا خونه تکونی کنم و قالب وبلاگو بهاری... یادم افتاد که دیانا کلی کلمات جدید یاد گرفته .پیش خودم گفتم خدای من چقدر زود گذشت و چه زود زبان به گفتن باز کرد و چقدر شیرین حرف میزنه این دختر خوشگله بابایی!!! زرافه : زرابابا ژیلا : قیلا گردن : گرگن مداد : نوک و همچنین دماغ همون نوک :) باسن : دم :) ....... وقتی پشتش درد میگیره میگیره : مامان دم درد!!! عمه عطی : عطیش عمو : عامو خانم : خائوم آقا : قاقا بچه : غیر قابل تل...
20 اسفند 1392

دوباره مامان حمیده بعد از یه مدت طولانی اومده که مطالب جدید بذاره...

سلام به دوستای عزیزم و به دیانای ناز مامان اول یه معذرت خواهی به خاطر اینکه فرصت نمیکنم هر روز بیام و مطلب بذارم و بعد به خاطر اینکه به وبلاگ دیانا جونم سر میزنید ممنون . حالا که یه مدت طولانی حضور نداشتم امشب میخوام کلی عکس و خاطره های خوب بنویسم: بالاخره ترم اول تموم شد و مامان حمیده امتحاناتشو با مشقت فراوان داد.واقعا" سخت بود قبلنا خیلی راحت شبا بیدار میموندم و تا صبح پروژه هامو انجام میدادم اما الان نمیدونم چه اتفاقی افتاده ساعت 2 که میشد دیگه چشام باز نمیشد.بالاخره هرجوری بود تموم شد و من و بابا و دیانا بعد از امتحان برای استراحت رفتیم نوشهر(هتل بانک)خیلی عالی بود خستگیمون در اومد البته بابا چون هنوز پایان نامه اش رو دفاع نکرده ب...
20 اسفند 1392

نگو نه...

دو سه روزه که یاد گرفتی چند تا کلمه رو بذاری کنار هم ... از اونجایی که تو نه گفتن مهارت ویژه ای داری جملاتی که میسازی هم به نه مربوط میشه!!! هرچی میگیم شما میگی نگو نه ، نگو نه. بعدشم میزنی زیر خنده تازه متوجه شدم که وقتی شعر حسنی نگو بلا بگو رو برات میخونم وسطش اینو تکرار میکنی...خیلی بامزه حرف میزنی بعضی وقتا لوس بعضی وقتا هم تن صدات کلفت میشه!!! اینم یه عکس از اون روزایی که همش گفتی نگو نه!!!! راستی بعضی از حرفاتون مترجم نیاز داره... تاب تاب الابالی : تاب تاب همبازی این کلمه هارو هم زیاد به کار میبری عزیزم:  او او تی تی : هو هو چی چی ببیی کو؟؟؟ بابا کو؟ بابا مامان نانا .دوباره مامان بابا نانا... اسب کو؟؟ این...
17 دی 1392

غذای انگشتی

یه شب قبل از امتحان زدم به سیم آخرو گفتم بی خیال درس آخرش یا قبول میشم یا نمیشم دخترم از همه چیز برام مهمتره بذار برم براش یه غذای مورد علاقشو درست کنم بخوره جون بگیره راستی بگم که الان یه هفته ای هست که همراه غذا میخوای ترشی بخوری.خیلی دوست داری.سعی میکنم زیاد بهت ندم اخه خیلی زوده که ترشی خور بشی مامان جون... بابا جعفر رفته بود تهران من و شما هم تنها بودیم... ...
17 دی 1392

دخترم یک سال و نیمه شده...

سلام و صد سلام پرتقالی هم به دیانا خانم و هم به همه اونایی که به وبلاگش سر میزنن همه به همه اونایی که 15 دیماه یه سال و نیمه شدن!!! بعد از امتحان چون توی دفتر کار داشتم مجبور شدیم بریم اونجا و تا ساعت 2:30 کارمون طول کشید چند تا هم عکس ازتون گرفتم که یادگاری بمونه از یه سال و نیمگی تون و ببینی که همیشه خندون بودی عزیزم.عاشق خنده هاتم. خیلی دوست دارم آدم کوچولو ... بازم من دیر اومدم... دختر عزیزم روزی که یه سال ونیمتون شد من امتحان داشتم و دو شب بود که نخوابیده بودم و اقعا" خسته بودم و شرمنده گل روی شما شدم اما حالا اومدم که جبران کنم... فردای اون روز شما واکسن داشتی صبح مجبور شدم زود از خواب بیدارتون کنم ، به زور بیدار شدی ، ...
17 دی 1392

به یاد گذشته...

داشتم دنبال عکس صندلی ماشین دیانا میگشتم که یه عکسای خاطره انگیزه دیانا برخوردم دلم برای اون روزا تنگ شد... این عکس یه خانواده مهربونه که اولین باره دخترشونو بردن جنگل بلیرون اطراف آمل... اون روز یه کم باد می اومد همش نگران بودم مریض بشی دخترم !!! اونم صندلی ماشین که اوایل هر وقت تو ماشین لازم نبود بابا جعفر میذاشت خونه و من ناراحت میشدم  اینم نتیجه اش!!! اینم کارتی که برای مهمونیت انتخاب کردیم البته بابا جعفر تو انتخاب حضور نداشت وقتی رفته بودم تهران من و بابایی با هم رفتیم گرفتیم. این عکسم مال وقتیه که شما 5-6 روزه بودی مامان جون. اینم دایی امیر حسین عزیزه که خیلی دوست داشت بغلت کنه اما از بس کو...
10 دی 1392

شیطون کاری دیانا موقع تلفن حرف زدن مامان...

امروز ظهر وقتی داشتم با مامانی تلفنی صحبت میکردم هر کاری که فکرشو نمیکنید دیانا انجام داد و آخرشم که نمیدوست چی کار کنه جعبه کفش مامانو برداشتو رفت توش.دختر ناز نازی مامان دل منو برده با این کاراش... راستی اون پشتیو که تو عکس میبینید به خاطر دیانا خانم اونجا گذاشتیم که همش میرفت جلوی بوفه و خودشو میزد به شیشه حالا هم که اینو گذاشتیم میره سرشو میاره بالا خودشو تو آینه نگاه میکنه!! ...
10 دی 1392