بهترین دوست مامان و آرمانی دوست داشتنی
دیشب بهترین دوست مامانم اومد خونمون از یه راه دور خیلی خوشحال بودم آخه یه پسر داشتن که همسن من بود کلی ذوق کردم تازه من که تنهایی راه نمیرم ، تعجبی بود ،دور اتاق می چرخیدم و هنرنمایی می کردم میخواستم به آرمان کوچولو بگم منم بلدم راه برم اما شب وقتی آرمان رفت بازم دست مامان و بابارو واسه راه رفتن گرفتم ، بین خودمون بمونه : من که بلدم راه برم اما اینجوری نمیذارم مامان و بابام منو تنها بذارن مجبورن همش دستمو بگیرن تاتی کنم ...!!! وروجکی تو دختر.... مواظب باش آرمانو نندازی مامانی... آخرشم اینجا هر دوتاتون افتادین و صدای گریتون رفت هوا.... ...
نویسنده :
مامان حميده
1:07